سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، پاک است و پاکان را دوست دارد ؛پاکیزه است و پاکیزگان را دوست دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 89 خرداد 5 , ساعت 8:43 عصر

سلام به تمامی دوستان . بعد از مدتی خلاصه اسم ما دوباره به لیست زائران آقا علی ابن موسی الرضا اضافه شد.و خوشحالی مارا مضاعف کرد . نائب الزیاره تمامی دوستان خواهیم بود انشائ الله

این هم یه خاطره ناب از شهید ردانی پور عمامه من ،کفن من است !

نویسنده: سیده میرمصطفی ردانی پور

عمامه من ،کفن من است !


تولد : اول فروردین 1337 ،اصفهان
شهادت : 15 مرداد 1362 ، عملیات والفجر 2 حاج عمران
سمت :فرمانده قرارگاه فتح-«مولاجان ! تانظرنکنی ، نمی رویم .نوکران توبا پاهای برهنه ،دراین زمین داغ تورا می خواهند . یک نظر به آن ها بینداز . لحظه ای به آن ها بنگر، رحم کن .تو را به جان مادرت قسم !»
-« بچه ها ! بنشینید ودامنش را بگیرید .آقا را دعوت کنید در جمع خودتان .مولا می آید وجمع ما را پر نور می کند .بدون عنایت او پیروزی ممکن نیست .صدایش کنید .!»
دارخوئین جایی یود که با این صدا و جملات مصطفی ردانی پور خوگرفته بود با ناله ها و ضجه هایش درجمع بسیجیان لشکر14 امام حسین (ع) ،وقتی که دعای کمیل وندبه را می خواند و اشک از چشمانش جاری بود. انگار عزیزی را از دست داده و در سوگش بی تاب است . ردانی پور طلبه ای بودبی هیچ تعلقی به دنیا و روزگارش . عشق او به حضرت فاطمه زهرا(س) وتوسلاتش به آقا امام زمان (عج) زبان زد همه بود .همیشه به عنایت امام زمانش چشم امید داشت و حتی لحظه ای از آن مأیوس نشد.نوجوانی ، درس خواندنش در حوزه ،جنگیدن ،ازدواج و شهادتش پراست از ناگفته های شنیدنی .زندگی سرشار از ایمان و یقینش ، قلم را از بیان عاجز کرده است.
بقیه در ادامه مطلب بخوانید.............
هنرستان کشاورزی را رها کرد،به قم رفت ودرمدرسه حقانی درس حوزه را آغاز کرد .آن جا بود که تصمیم گرفت چهل شب چهارشنبه با پایی برهنه و پیاده به مسجد جمکران برود.یک شب باران شدیدی می آمد اما او دست بردار نبود ، با پای برهنه زیر باران رفت جمکران ،سرمای شدیدی خورد ، تب کرد .از شدت تب هزیان می گفت گریه می گرد. داد می زد . می لرزید .
پیش از پیروزی انقلاب با سایرطلبه ها پخش می شدند در روستاها ...هر کدام با یک ساک پراز اعلامیه وعکس امام (ره ). یکبار قرار بود ده شب سخنرانی کنند ،از اول محرم تا شب عاشورا .هر شب از یکی می گفتند. یک شب از هویدا ، یک شب از نصیری ، یک شب از شریف امامی ،شب عاشورا از شاه گفتند.مصطفی ده بالا بود وخبرها اول به او می رسید . پیغام داده بود « باید از مردم ،امضا بگیریم .یه طومار درست کنیم ،بفرستیم قم برای حمایت از امام (ره ) » ساواک خبردار شده بود .مجبور شدند فرار کنند ..
بعد از پیروزی انقلاب به مناطق محروم کردستان رفت . طلبه ای بیست ودو ساله بود که مسئول سپاه یاسوج شد. کشت مواد مخدر از مسائل حاد آن زمان بود و سپاه ماموریت گرفت تا درپیشگیری و ممانعت از این کشت در منطقه یاسوج اقدام کند . اوایل سال 57 بود. او در انجام ماموریتش موی دماغ اشرار شده بود طوریکه چشم دیدنش را نداشتند.می خواستند از این فرمانده زهر چشمی بگیرند .به همین خاطردرجاده سمیرم روی پل « قره » راه را با اسلحه به روی ردانی پور و همراهانش بستند. اما او شجاعانه از ماشین پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت ،بالا گرفت وداد زد : عمامه من ، کفن منه !
اول باید از روی جنازه من رد شید . »آن ها که توقع چنین برخوردی را نداشتند تصمیم به گفتگو گرفتند وبا او درجایگاه نماینده هیات دولت وارد مذاکره شدند.***
با آغازجنگ تحمیلی ،مصطفی به جبهه های جنوب رفت و با تشکیل هسته های اولیه لشکر 14 امام حسین (ع) وبه جانشینی فرمانده لشکرانتخاب شد...
بعد ازفتح بستان قرار شد،عملیات بعدی در «عین خوش » باشد. در شناسایی مناطق دشمن نتایج خوبی بدست آمد .اما عراقی ها به نیروهای اطلاعات -عملیات کمین زدندوچیزی نمانده بود که نیروهای شناسایی بخصوص حاج آقا ردانی و مهدی زین الدین اسیرشوند . برای این عملیات دوماه زحمت کشیده بودند وحالا دشمن از عملیات آگاه شده بود واگر عملیات انجام نمی شد . تمام زحمات بچه ها به هدر می رفت .
همه مضطرب بودندو رجزخانی ، توسل و استخاره هایش را همه می شناختند ،رد خورنداشت . از مصطفی خواستند تا برای عبور از راهی شناسایی نشده استخاره کند ،بسیارخوب آمد .سریع حمله را آغاز کردند و رزمندگان اسلام فاتح میدان شدند. درعملیات طریق القدس که زخمی شد،به بیمارستانی
درتهران منتقلش کردند. در آنجا تنها و غریب مانده بود . کز کدره بود کنار پنجره وزانوهایش را بغل کرده بود می خواست برگردد اما پولی برای سفر نداشت و دلش شکست ومثل همیشه متوسل شد به امام زمانش . آرام آرام دعا می خواند و گریه می کرد .عصر که شد،سید قد بلندی آمد عیادت . از دم در اتاق با همه احوالپرسی کرد تا به تخت مصطفی رسید . یک مفاتیح داد دستش و در گوشش گفت : « توروبه اهواز می رسونه »مفاتیح روباز کرد . چند تا اسکناس تا نشده لایش بود اهواز که رسید ،چیزی از آن پول نمانده بود بقیه ی راه را تا خط سوار ماشین های صلواتی شد.
هروقت که مادر برای سرو سامان دادن پسرش نقشه ای می کشید واو را در خلوتی به کنار می کشید می شنید که مصطفی می گوید :بچه های مردم تکه پاره شدن ،افتادن گوشه کنار بیابون ها ،اون وقت شما می گین کارهاتو ول کن بیا زن بگیر !با همه این اوصاف شنیده بود. امام (ره ) گفته اند با همسرهای شهدا ازدواج کند .مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش می خواند که وقت زن گرفتنت شده .بالاخره راضی شد ومادرو خواهرش را فرستاد بروند خواستگاری . بهشان نگفته بود که این خانم همسرشهید است .ایشان همه خواستگارها را رد می کرد ،مصطفی را هم رد کرد . مصطفی پیغام فرستاد امام (ره ) گفتن : «با همسرهای شهدا ازدواج کنید » باز هم قبول نکرد اومی خواست تامراسم سال همسر شهیدش صبرکند .دوباره مصطفی پیغام فرستاد که شماسید هستید . می خواهم داماد حضرت زهرا (س) باشم . دیگر نتوانست حرفی بزند . جوابش مثبت بود .
امام خطبه عقدشان را خواند.مصطفی گفت : «آقا ما را نصیحت کنید » امام (ره) به عروس نگاهی کرد و گفت.« از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد. »
یک کارت برای امام رضا (ع) ، مشهد یک کارت برای امام زمان (عج )،مسجد جمکران . یک کارت برای حضرت معصومه (س) ،قم .این یکی ار خودش برده بود انداخته بود توی ضریح .
«چرا دعوت شما را رد کنیم ؟ چرا به عروسی شما نیاییم ؟ کی بهتر از شما ؟ ببین همه آمدیم . شما عزیز ماهستی . » حضرت زهرا (س) آمده بود به خوابش درست قبل از عروسی و این ها را گفته بود .دیگر تا صبح نخوابید نماز می خواند.دعا می کرد . گریه می کرد . می گفت من شهید می شوم . دوستش گفته بود این همه گریه و زاری می کنی،می گی می خوام شهید شم دیگه زن گرفتنت چیه ؟ جواب داد : « خانمم سیده .می خوام اون دنیا به حضرت زهرا (س) محرم باشم . شاید به صورتم نگاه کنه !»
شب عروسی بلند شد به سخنرانی و گفت«امشب عروسی من نیست . عروسی من وقیته که توی خون خودم غلت بزنم » تازه سه روز ار عروسی اش گذشته بود که دست زنش را گذاشت تو دست مادر،سرش را انداخت پایین و گفت دلم می خواهد دخترخوبی برای مادرم باشی بعد هم آرام و بی صدا رفت منطقه .
بدون عمامه،بدون سمت ، مثل یک بیسجی ،اول ستون راهی عملیات شد. عملیات والفجر 2 درمنطقه حاج عمران و تپه های شهید برهانی شروع شده بود. بعد از مدتی نیروها از هر طرف محاصره شدند. حاج آقا ردانی زیرلب قرآن می خواندو دشمن بالای تپه را بسته بود به رگبار . دستورعقب نشینی صادر می شود اما او همچنان مقاومت می کند. تا اینکه گلوله ای از پشت سر به جمجمه اش اصابت می کند .آرامشی زیبا وجودش و زخم های کهنه میدان نبردش را التیام می دهد .اودیگر به آرزویش رسیده است .
هق هق گریه می کرد ؛نفسش بالا نمی آمد.تاآن روز بچه ها حاج حسین را آن طورندیده بودندو همه می دانستندکه سینه مصطفی ردانی پور مأمنی بوده برای دلتنگی های حاج حسین. زمانی که قلب حسین از آماج تیرهجران یاران ودوستان شهیدش فشرده می شد،تنها آغوش مصطفی می توانست آرام بخش لحظه های سرد و سنگینش باشد. آن شب همه گریه می کردند بچه ها یاد شب هایی افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا می خواند.هرکسی یک گوشه ای را گیر آورده بود، برایش زیارت عاشورا یا دعای توسل می خواند.حاج حسین بچه ها را فرستادبروند جنازه ها را بیاورند. سری اول صد و پانزده شهید آوردند .مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنچ شهید دیگرآوردند بازهم نبود.منطقه دست عراقی ها بود.چند بار دیگر هم عملیات شداما از او خبری نشد .جنگ هم که تمام شد .دوستانش رفتند و دنبالش روی تپه های برهانی ،توی همان شیار .همه جای تپه را گشتند.نبود! سه نفرهمراهش را پیدا کردند اما ازخودش خبری نشد. مصطفی برنگشت که نگشت .
منبع:نشریه فکه،شماره 75


لیست کل یادداشت های این وبلاگ